شیخی که وسط بود با لبخندی سؤال کرد به خداوند ایمان داری ؟
_ آری .
_ پیامبر تو چه کسی است ؟
_ سرور عالم محمد ( ص )
با گفتن نام پیامبر گرامی جن ها و پریا از جا برخاستن و صلوات فرستادن و آن شیخ میانی گفت :
_ پریا خوشحالم انسانی با ایمان مهمان ماست .
پریا با لبخندی عمیق و رضایت بخش که بازگودی خوش حالت را بر لــُپ نمایان ساخت و خال را
از لب دور کرد به پالیز گفت :
_ حال می توانیم ، برویم و هر دو با ادب آنجا را ترک کردند . هر دو با اندکی فاصله به طبقه
بالا از پله های تشکیل شده از نور ، بالا رفتن تا به سالنی شلوغ رسیدند ، پالیز اندکی
می ترسید از کنار پریا تکان نمی خورد
و به او متوسل شده بود ، جنیان دور هم جمع بودند صدای همهمه آن ها بالا گرفته بود ،
آنجا همه چی عجیب و غریب بود ، تمام ستون ها از گل ها و گل پیچک ها احاطه شده بود که
انواع میوه ها با رنگ های مختلف و از گونه های زیبا آویزان بود .
شمع ها می سوخت اما ذوب نمی شدند و شمعدانی زیر آنها وجود نداشت ، گویی در هوا
معلق هستند ، لحظه ای بعد زن و مردی جلو آمدند که زن آنچنان به پریا شبیه بود که تمیز
دادن آن دو را فقط از رنگ لباس می شد ، فهمید .
مرد زیبا و چاقی با چشمان فسفری نیز به پریا شباهت داشت . پریا گفت :
_ ابن ها پدر و مادر من هستند پالیز اندکی آب گلو را فرو داد دست به سینه با شرم و خجل
سلامی کرد ، مادر به پریا گفت :
_ دخترم چه حیوان زیبایی با خود آوردی اما پریا فوری گفت :
_ مامان ، مامان ! خواهش می کنم !
_ دخترم خب چی گفتم ؟ مگر انسان حیوان ناطق نیست ؟
در هر تقدیر پدر و مادر بدون مشکوک شدن به آنها به گوشه ای رفتند و پالیز و پریا هم به میان
مجلس راه یافتند و لحظه ای بعد اعلام شد به زودی رقص پریان هفت دختر آغاز می شود .
همه ساکت کنار نشستند انگار آنها روی هوا نشسته اند ، از هر سوی سقف آب به صورت
رنگی و پودر شده فرو می ریخت که صورت پالیز را نوازش می داد ولی خیس نمی شد و نور
شمع ها و آب پدر شده رنگین کمانی زیبا ساخته بود.
ناگهان پنجره ی کره ای قصر گشوده شد و حباب های بزرگی از بیرون وارد قصر شدند که
هر حباب یک دختر با لباس زیبا و رخساری تماشایی و لبخند جادویی درون حباب ها
قرار گرفته بودند ، هفت دختر جن گروه رقص پریان آن سرزمین بودند و لحظه ای بعد سحابی
سفید وارد شد که گروه ارکست نیز هفت دختر دیگر بودند که سوار بر سحاب سفید
و انواع چنگ و تار ... در دست داشتند و یک دفعه با صدای موسیقی شاد آن ارکست ،
حباب ها ترکید و هفت پری دست در دست هم حلقه ای تشکیل دادند و در حالی که در هوا
معلق بودند رقص را آغاز کردند ، رقص سبک عجیبی داشت و بی اختیار انسان
را تکان می داد ، دختران با ریتم آهنگ یکی می شدند ، باز و بسته می شدند از میان یکدیگر
شهاب واری رد می شدند . گاهی چون رقص انسان ابرو می انداختند از گردن به بالا سرک
می زدند با حرکت سر خود ، موهای دم اسبی را از پشت به جلو و از جلو به پشت
می انداختند و صدایی که تولید می شد مثل صدای صفیر شلاق بود و موها را با
چرخاندن سر ، مانند فرفره می چرخاندند.
حرکاتی که در حالت رقص به کمر و سر خود می دادند هوش از سر انسان می برد ، پالیز
که از آن همه حرکات تکنیکی و فنی و زیبا ، چشمانش گرد و پلکش نمی زد از پریا غافل بود ،
ناگهان پریا ضربه ای با کفش خود نه چندان محکم به روی پای پالیز زد و پالیز نگاهی به پریا کرد
و ابروهای پریا را در هم کشیده دید و فوری پی به حس حسادت حتی بین دختران جن هم برد
و زود به پریا گفت :
_ هر چه نگاه می کنم زیباتر از تو میان این دختران وجود ندارد ، پریا از حرف پالیز که
مطمئن بود راست می گوید خوشش آمد و به پالیز گفت :
_ پالیز جان ، عده ای به من اشاره می کنند و از تو تقاضا دارند ترانه ای بخوانی تا مجلس گرم تر شود .
پالیز بعد از کمی بهانه جویی قبول کرد ، پریا گفت :
_ هر ترانه ای تو بخوانی ارکست همان آهنگ را می زند و بی اختیار پالیز شروع کرد و ترانه ای را خواند
که در رابطه با پریا باشد و پریا در مقابل چشم پالیز مثل پــَـر پرنده ای سبک شد و بالا رفت
و با هفت دختر رقصنده شروع به رقص نمود و لباس زرد او میان دختران سفید پوش
مشخص بود ، پالیز می خواند :
« رقص دلاویز پریا شورانگیزه ، عشق و صفا از دامنشون گل می ریزه »
« بیا پریا بریم به صحرا ، بهار آمده ، گل به بار آمده ... »
دختران رقصان جواب می دادند :
پریا ، پریا ، پریا
و پریا با ناز و کرشمه رقص می کرد ؛ تک تک ابروها را بالا و پایین می انداخت که پالیز را
شاداب تر و خوش صداتر می کرد
و در این حین هفت دختر جن سیاه پوست نیز از پنجره با ابری دیگر وارد شدن که
در زیبایی سرآمد بودند .
دختران سیاه پوست هر کدام دایره ای در دست داشتند و در جواب پالیز می گفتند :
بورا بابا بوم با ، بورا بابا بوم با ، بورا بابا بوم با ، بام بابا ، هی !
و رقص پریا و صدای پالیز و گرمی مجلس علاقه پالیز و پریا را به یکدیگر صد چندان کرد و بعد از
رقص زیبای آنها و صدای زیبای پالیز ، جنیان آنقدر کف زدند که صدای کف در آن
سالن زیبا می پیچید ، سپس پریا تعظیمی دخترانه کرد و دختران نیز چنین کردند و هرکدام
دوباره وارد یک حباب شدن و مثل اینکه از پشت شیشه ای دست تکان می دادند ،
به همراه هفت دختر ارکست و هفت دختر سیاه پوست از پنجره خارج شدند
و پریا به کنار پالیز فرود آمد و جنیان همگی دور پالیز را گرفتند و به او دست می دادند و تشکر می کردند
اما پدر پریا از ظاهرش پیدا بود که از آن آدمیزاد خوشش نمی آید .
.
.
.
.
.
ادامه دارد ...
_ آری .
_ پیامبر تو چه کسی است ؟
_ سرور عالم محمد ( ص )
با گفتن نام پیامبر گرامی جن ها و پریا از جا برخاستن و صلوات فرستادن و آن شیخ میانی گفت :
_ پریا خوشحالم انسانی با ایمان مهمان ماست .
پریا با لبخندی عمیق و رضایت بخش که بازگودی خوش حالت را بر لــُپ نمایان ساخت و خال را
از لب دور کرد به پالیز گفت :
_ حال می توانیم ، برویم و هر دو با ادب آنجا را ترک کردند . هر دو با اندکی فاصله به طبقه
بالا از پله های تشکیل شده از نور ، بالا رفتن تا به سالنی شلوغ رسیدند ، پالیز اندکی
می ترسید از کنار پریا تکان نمی خورد
و به او متوسل شده بود ، جنیان دور هم جمع بودند صدای همهمه آن ها بالا گرفته بود ،
آنجا همه چی عجیب و غریب بود ، تمام ستون ها از گل ها و گل پیچک ها احاطه شده بود که
انواع میوه ها با رنگ های مختلف و از گونه های زیبا آویزان بود .
شمع ها می سوخت اما ذوب نمی شدند و شمعدانی زیر آنها وجود نداشت ، گویی در هوا
معلق هستند ، لحظه ای بعد زن و مردی جلو آمدند که زن آنچنان به پریا شبیه بود که تمیز
دادن آن دو را فقط از رنگ لباس می شد ، فهمید .
مرد زیبا و چاقی با چشمان فسفری نیز به پریا شباهت داشت . پریا گفت :
_ ابن ها پدر و مادر من هستند پالیز اندکی آب گلو را فرو داد دست به سینه با شرم و خجل
سلامی کرد ، مادر به پریا گفت :
_ دخترم چه حیوان زیبایی با خود آوردی اما پریا فوری گفت :
_ مامان ، مامان ! خواهش می کنم !
_ دخترم خب چی گفتم ؟ مگر انسان حیوان ناطق نیست ؟
در هر تقدیر پدر و مادر بدون مشکوک شدن به آنها به گوشه ای رفتند و پالیز و پریا هم به میان
مجلس راه یافتند و لحظه ای بعد اعلام شد به زودی رقص پریان هفت دختر آغاز می شود .
همه ساکت کنار نشستند انگار آنها روی هوا نشسته اند ، از هر سوی سقف آب به صورت
رنگی و پودر شده فرو می ریخت که صورت پالیز را نوازش می داد ولی خیس نمی شد و نور
شمع ها و آب پدر شده رنگین کمانی زیبا ساخته بود.
ناگهان پنجره ی کره ای قصر گشوده شد و حباب های بزرگی از بیرون وارد قصر شدند که
هر حباب یک دختر با لباس زیبا و رخساری تماشایی و لبخند جادویی درون حباب ها
قرار گرفته بودند ، هفت دختر جن گروه رقص پریان آن سرزمین بودند و لحظه ای بعد سحابی
سفید وارد شد که گروه ارکست نیز هفت دختر دیگر بودند که سوار بر سحاب سفید
و انواع چنگ و تار ... در دست داشتند و یک دفعه با صدای موسیقی شاد آن ارکست ،
حباب ها ترکید و هفت پری دست در دست هم حلقه ای تشکیل دادند و در حالی که در هوا
معلق بودند رقص را آغاز کردند ، رقص سبک عجیبی داشت و بی اختیار انسان
را تکان می داد ، دختران با ریتم آهنگ یکی می شدند ، باز و بسته می شدند از میان یکدیگر
شهاب واری رد می شدند . گاهی چون رقص انسان ابرو می انداختند از گردن به بالا سرک
می زدند با حرکت سر خود ، موهای دم اسبی را از پشت به جلو و از جلو به پشت
می انداختند و صدایی که تولید می شد مثل صدای صفیر شلاق بود و موها را با
چرخاندن سر ، مانند فرفره می چرخاندند.
حرکاتی که در حالت رقص به کمر و سر خود می دادند هوش از سر انسان می برد ، پالیز
که از آن همه حرکات تکنیکی و فنی و زیبا ، چشمانش گرد و پلکش نمی زد از پریا غافل بود ،
ناگهان پریا ضربه ای با کفش خود نه چندان محکم به روی پای پالیز زد و پالیز نگاهی به پریا کرد
و ابروهای پریا را در هم کشیده دید و فوری پی به حس حسادت حتی بین دختران جن هم برد
و زود به پریا گفت :
_ هر چه نگاه می کنم زیباتر از تو میان این دختران وجود ندارد ، پریا از حرف پالیز که
مطمئن بود راست می گوید خوشش آمد و به پالیز گفت :
_ پالیز جان ، عده ای به من اشاره می کنند و از تو تقاضا دارند ترانه ای بخوانی تا مجلس گرم تر شود .
پالیز بعد از کمی بهانه جویی قبول کرد ، پریا گفت :
_ هر ترانه ای تو بخوانی ارکست همان آهنگ را می زند و بی اختیار پالیز شروع کرد و ترانه ای را خواند
که در رابطه با پریا باشد و پریا در مقابل چشم پالیز مثل پــَـر پرنده ای سبک شد و بالا رفت
و با هفت دختر رقصنده شروع به رقص نمود و لباس زرد او میان دختران سفید پوش
مشخص بود ، پالیز می خواند :
« رقص دلاویز پریا شورانگیزه ، عشق و صفا از دامنشون گل می ریزه »
« بیا پریا بریم به صحرا ، بهار آمده ، گل به بار آمده ... »
دختران رقصان جواب می دادند :
پریا ، پریا ، پریا
و پریا با ناز و کرشمه رقص می کرد ؛ تک تک ابروها را بالا و پایین می انداخت که پالیز را
شاداب تر و خوش صداتر می کرد
و در این حین هفت دختر جن سیاه پوست نیز از پنجره با ابری دیگر وارد شدن که
در زیبایی سرآمد بودند .
دختران سیاه پوست هر کدام دایره ای در دست داشتند و در جواب پالیز می گفتند :
بورا بابا بوم با ، بورا بابا بوم با ، بورا بابا بوم با ، بام بابا ، هی !
و رقص پریا و صدای پالیز و گرمی مجلس علاقه پالیز و پریا را به یکدیگر صد چندان کرد و بعد از
رقص زیبای آنها و صدای زیبای پالیز ، جنیان آنقدر کف زدند که صدای کف در آن
سالن زیبا می پیچید ، سپس پریا تعظیمی دخترانه کرد و دختران نیز چنین کردند و هرکدام
دوباره وارد یک حباب شدن و مثل اینکه از پشت شیشه ای دست تکان می دادند ،
به همراه هفت دختر ارکست و هفت دختر سیاه پوست از پنجره خارج شدند
و پریا به کنار پالیز فرود آمد و جنیان همگی دور پالیز را گرفتند و به او دست می دادند و تشکر می کردند
اما پدر پریا از ظاهرش پیدا بود که از آن آدمیزاد خوشش نمی آید .
.
.
.
.
.
ادامه دارد ...

نظرات شما عزیزان: